سالها خون خورده ام ازبخت بی سامان خویش


تا زمانی دیده ام روی خوش جانان خویش

از خیال او چه نالم رفت کارم زدست


من به خون خویش پروردم بلای جان خویش

ای جفا آموخته از غمزهٔ بدخوی خویش


نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش

روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد


روی خود در روی من بین روی من در روی خویش

یک دم ای آیینهٔ جان رونما تا جا کنم


برسردست خودت یا بر سر زانوی خویش

گر خیال قامتت اندر شر و شور اوفتد


سرنگون همچون خیال خود فتد در جوی خویش

گوش هندو پاره باشد ور منم هندوی تو


پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش